اعتراض مدنی در جبهه

ساخت وبلاگ

بیستم آذرماه سال 1362بود که به سختی توانستم پس از قول و قرار های عجیب و غریب رضایت مادرم را جلب کرده و همراه با کاروان اعزام نیرو که حدوداً هفتاد نفر بودیم به سمت جبهه های حق علیه باطل اعزام شوم ، ظن ما این بود که اکثریت بچه هایی که در دوره آموزشی مقدماتی جبهه را در پادگان شهید بخردیان گذرانده بودند در یک یگان نزد هم خواهند بود زیرا در طول دوره بیست و سه روزه ارتباطات دوستی و عاطفی خوبی شکل گرفته بود.

پس از سازماندهی نیروها در مدرسه شهید رجایی اهواز و انجام کارهای مقدماتی نظیر واکسیناسیون، تحویل لباس و پوتین نظامی و آشنایی با برخی مقررات که توسط مسئولین صورت گرفت سرانجام بعد از چند روز همه نیروها با چند دستگاه اتوبوس به سمت آبادان انتقال داده شدند چون مقر یگان تیپ 15 آبی خاکی امام حسن مجتبی ع در شهر آبادان قرار داشت و به دلیل فقدان یک مکان و پادگان منسجم برای استقرار نیروها ، گردان ها و واحدهای رزمی و ستادی آن در مدارس و ساختمان های دولتی و یا شخصی به صورت جدا از هم در نظر گرفته شده بود.

 

اولین اعزام به جبهه در کنار همرزمان عازم به شرق دجله محور العزیر

بر خلاف پیش بینی ها و تلقی ما نیروهای اعزامی از بهبهان،آقاجاری و شوش دانیال را به سمت مدرسه امیرکبیر برده و در آنجا منتظر تحولات و اقدامات بعدی شدیم.ترکیب نیروها از لحاظ فرهنگی و شهری متفاوت و به نوعی احساس غریبی در آن موج می زد.

ساعات زیادی در مدرسه در حال رفت و امد بودیم چون کسی کاری به کار ما نداشت ما هم فرصت  را غنیمت شمرده و به گوشه کنارهای مدرسه امیر کبیر سرک کشیده و کنجکاو می خواستیم از نوع ارتباطات در مدارس این شهر نیز مطلع شویم.مدرسه بسیار بزرگی بود که نمونه آن را در شهر خویش نداشتیم و با نگاهی به داخل فایل ها و مدارک دانش آموزان که در گوشه کنار انداخته بود حس کنجکاوی ما را برانگیخته بود چرا که عکس های الصاقی به به پرونده دانش آموزان نشان می داد که آنها ترکیبی از دختران و پسران بودند و گویای این مطلب بود که مدرسه مختلطی از دانش آموزان دختر و پسر بوده است و این امر برای ما که از یک شهر سنتی و مذهبی که این گونه مسایل را ندیده و حتی نشنیده بودیم کاملاً عجیب بود.

آفتاب در حال جمع کردن دامن خویش در افق بود و نوید غروب آفتاب را می داد که همه را به حیاط مدرسه فراخواندند ، به ستون چهار شده و نگاه ها به سمت جلو دوخته شد ، مردی با سینه ستبر روبروی ما ایستاد و با نعرفی خود به نام برادر صفر احمدی علام کرد که فرمانده گردان پنج می باشد و به دلیل تکمیل شدن ظرفیت چهار گردان قبلی هم اکنون بر اساس تصمیم فرماندهان تیپ گردان 5 برای سازماندهی ، آموزش و آمادگی جهت ماموریت های آتی تیپ در حال شکل گیری می باشد.

با گفتن این سخنان گویی آب سردی بود که روی من و نیروهای بازمانده دوره 16 ریخته شد و صدای اعتراض ما در همین لحظه به آسمان بلند شد اما گویی هیچ کس صدای ما را نشینده بود و جمع نیروهای گردان با بلند شدن صدای قرآن و اذان مغرب آماده برگزاری و ادای نماز جماعت شدند در حالی که ما دلتنگ یاران و پیوستن به آنها بودیم.

هر چند ناراحت وضعیت پیش آمده بودیم اما این امر باعث نشد که وظایف خویش را انجام ندهیم و همراه با سایر نیروها به پاکسازی محوطه مدرسه و کلاس ها برای استقرار و محل استراحت شدیم ، به دلیل تازه تاسیس بودن گردان و فقدان تدارکارت و پشتیبانی در محل تا نیمه های شب در یک بلاتکلیفی برای برای دریافت امکانات از جمله پتو بودیم تا این که ساعت اندکی از 12 گذشته بود که ماشین تدارکات شلیف (گونی های بزرگ) پتو و زیر انداز را برای استراحت نیروها به مدرسه آورد و همه در حال که به شدت خسته بودیم به سرعت به خواب رفتیم.

با اذان صبح از خواب بیدار شده و این شرایط برای نوجوانانی مثل من بسیار سخت بود اما پادگان نظامی بود و کاری نمی شد کرد و بعد از شرکت در صبحگاه و خوردن صبحانه ، نیروهای معترض در گوشه ای جمع شده و صدای اعتراض خویش را با صدای رسا به فرماندهان گردان اعلام نمودند اما باز هم گوش شنوایی برای شنیدن اعتراض و درخواست ما وجود نداشت زیرا بر اساس اصول و مقررات نظامی  چون و چرا در زمینه فرامین و تشکیلات وجود ندارد اما ما بسیجی بودیم و کم سن و یال که با طی نمودن 23 روز آموزش لباس نظامی پوشیده بودیم که به دلیل بزرگی لباس ها برخی از بچه ها قیافه خنده داری پیدا کرده بودند و تنها جای یک دوربین عکاسی برای این لحظات خالی بود.

 

برادر صفر احمدی فرمانده گردان پنج از تیپ 15 امام حسن مجتبی ع که در محور العزیر در شرق دجله در 5 اسفند 1262 طی عملیات خیبر به شهادت رسید

استدلال های فرماندهان در میان ما هم گوش شنوایی نداشت و همه روی خواسته خویش برای انتقال به گردان چهار اصرار داشتند و دامنه اعتراض بچه ها به فرماندهی تیپ رسید اما آنها به شدت با انجام این کار مخالف بودند زیرا معتقد بودند که با انجام این کار شیرازه امور از هم می پاشد و به قول معروف سنگ روی سنگ بند نمی شود ؛ صدای اعتراض بچه ها کم کم بلند و بلندتر شد و همه یکصدا می گفتند یا چهار یا بهبهان....... اما فرماندهان نیز به هیچ وجه قصد کوتاه آمدن نداشتند و حتی برادر عبدالعلی بهروزی جانشین تیپ گفته بود به قیمت برگردان نیروهای معترض به شهر خویش علی رغم نیاز شدید به نیروها برای عملیات آینده حاضر به لغو دستور و برگردان نیروها به گردان چهار نمی شود.

دو روز تمام این اعتراض و نافرمانی مدنی ادامه داشت و هیچکدام از طرفین حاضر به عقب نشینی از خواسته های خویش نبودند و در این بین سه تن از فرماندهان در گردان چهار شامل پدر اولادی ، محسن اکبری و حجت الله اخلاص نیا در میان جمع ما حاضر شده و تلاش می نمودند این مساله به خوبی فیصله یابد اما گویی مرغ ما یک پا داشت و از طرف دیگر مقاومت فرماندهی در مقابل اعتراض ما که کاملاً به حق بود در مقابل آن قرار داشت.

سرانجام روز سوم اعتراضات ما و با وساطتت و کدخدامنشی فرماندهان یاد شده با فرماندهی تیپ نتیجه داد و فرماندهی تیپ راضی شد تا این جمع معترض هفتاد نفره در پایان روز سوم به مدرسه قاضی طباطبایی محل استقرار گردان چهار منتقل شوند و با ورود آنان گروهان سوم به نام القارعه به فرماندهی حجت الله اخلاص نیا و معاونت نحسن اکبری و عبدالله رنجبر تشکیل شود .

اما هنوز کار ما نیمه تمام بود و من می خواستم در کنار بچه ها در گروها فلق به فرماندهی داود دانایی و اکبر دهدار که همه دوستان در آنجا جمع بودند بروند باشم و به یکی دو واسطه سرانجام به نزد آنان رفتم.

هر چند اعتراض مدنی ما در انتقال و جدایی از گردان پنج به چهار نتیجه داد اما در عملیات عظم خیبر که دو ماه بعد صورت گرفت هر دو گردان چهار و پنج پشت سر هم در محور العزیر عراق در شرق دجله وارد عمل شدند و بیش از 48 ساعت نیروهای هر دو گردان در کنار نیروهای لشکر 5 نصر خراسان به مقابله با ارتش تا دندان مسلح عراق پرداختند و حماسه ای ماندگار از خود به جا گذاشتند خصوصاً فرمانده گردان پنج صفر احمدی که با رشادت در مقابل هجوم زرهی ارتش بعث ایستادند و سرانجام در حین شلیک آرپی جی به شهادت رسیدند. روحشان شاد

سفیر...
ما را در سایت سفیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6safeer4 بازدید : 207 تاريخ : چهارشنبه 6 شهريور 1398 ساعت: 13:36